تا کودکی هست
ندانسته ها وناکرده ها
هزاران اند
تا جهالت هست
هراس هم هست
هراس همآره
با سیاهی می آید
سیاهی از غیاب نور می زاید
ظلمت به نادانی می پیوندد
دانایی در زهدان تنهایی نطفه می بندد
تنهایی
به عشق می گراید
عشق
با اعتماد می پاید گ
و اعتماد به ندرت
زادگان بشر را می شاید گ
پس عشق
در بی اعتمادی می میرد
بی اعتمادی به حرمان می انجامد
حرمان
سرطان تبسم است
انسان
در حسرت بوی کافور می گیرد
و کافور رنگ آخرالزمان می پذیرد
آخرالزمان
اقیانوس بی ساحل سوء تفاهم است
سوءتفاهم
انزجار و بیزاری می آورد
بیزاری
برجان آدمی
باران انزوا و بیماری می بارد
وانزوا در مرغ زار کالبد انسان
خرنوب فترت و پیرانگی
می کارد
کودکی هجرت به پیری است
و پیری رجعت به کودکی است
آری این است زندگی فریاد که باید او را فراموش کرد که راحت گریست
اگر همه فنا شوند؟